[jimin part 12]
بامداد عاشقی
" ا/ت "
ا/ت : به جون خودم.... راست میگم ( گریه )
سونگهون : جیمین حتما نقشه پدر عوضیش رو میدونه برو از زیر زبونش بکش بیرون .
جیمین : چشم پدر .
جیمین من رو بلند کرد و برد تو یه اتاق خالی انداخت . ا/ت : جیمین .... هق ..... میخو...ای
چیکار .....ک..نی ؟ جیمین : همون جور که پدر گفت باید بهم بگی نقشه اون مرتیکه چیه وگرنه.... ا/ت : وگرنه ..... چی ؟ ( بغض )
جیمین : میکشمت البته قبل از اون باید تاوان پس بدی . ( پوزخند)
جیمین از اتاق رفت و در رو قفل کرد
استرس کل وجودم رو گرفته بود . یه گوشه نشستم ، دستم رو روی دهنم گذاشتم و آروم گریه میکردم .
پرش به شب=
در باز شد . یکی از وارد اتاق شد ، چشمام تار میدید (چون کل روز تو یه اتاق تاریک بود)
یکم چشمام رو باز و بسته کردم ، درست شد .
جیمین بود . نشستم ؛
جلوم خم شد
جیمین : خوش گذشت خانم کوچولو ؟
ا/ت : چی از جونم میخوای ... جیمین : نقشه پدرت . ا/ت : خوب عوضی چرا از خودش نمیپرسی . ( بغض ) جیمین : چه فکری ! چرا به ذهن خودم نرسید ، ولی دوست دارم از دهن تو بشنوم . ا/ت : گفتم که .... هیچی نمیدونم . ( گریه ) جیمین : یکم سر سنگین باش و زود گریه نکن ، بهم بگو نقشه اون عوضی چیه ( داد ) ا/ت : نمیدونم واقعا نمیدونم چطور بهت ثابت کنم ( داد )
جیمین : نگران نباش من کار رو برات آسون تر میکنم . با پاش یهو به صورتم زد که دیگه نفهمیدم چی شد .
" جیمین "
بی هوش شد ، داشت از دماغش خون میومد ، فکر کنم شکست . انقدر با پام بهش زدم که عصبانیتم خالی شد .
رفتم یه لیوان آب براش گذاشتم با یک کاغذ .
صبح =
" ا/ت "
صبح از خواب بلند شدم ، بدنم درد میکرد ، انقدر که نمیتونستم تکون بخورم . از دماغم ، دهنم خون میومد . واقعا باورم نمیشد که منو زده ، جیمینی که اون همه به من آموزشش میداد و تشویق میکرد .
یه لیوان آب دیدم ، به سختی نزدیکش رفتم و تونستم بخورمش . یه برگه دیدم .
[ بیدار شدی ، بهتره بدونی که قرار نیست دیگه چیزی بخوری ، حواستم باشه که فقط یه لیوان آب میتونه تو رو زنده نگه داره پس بهتره تمومش نکنی و فکر فرار به سرت نزنه ، چون هر جا بری پیدات میکنم .
جیمین ]
ا/ت : کاشکی اول برگه رو میدیدم چون من همه ی اون آب رو خوردم ، عوضیه پسفدرت .
به سقف خیره شدم و به زندگیم فکر میکردم . چیزی که میخواستم نشد ، من میخواستم یه نقاش بشم ، نه یه دختری که باید عضو مافیا میشده الانم داره تاوان کار پدرش رو میده .
با فکر کردن به همین چیزا ، به خودم پیچیدم و منتظر بودم خبری بشه .
" ا/ت "
ا/ت : به جون خودم.... راست میگم ( گریه )
سونگهون : جیمین حتما نقشه پدر عوضیش رو میدونه برو از زیر زبونش بکش بیرون .
جیمین : چشم پدر .
جیمین من رو بلند کرد و برد تو یه اتاق خالی انداخت . ا/ت : جیمین .... هق ..... میخو...ای
چیکار .....ک..نی ؟ جیمین : همون جور که پدر گفت باید بهم بگی نقشه اون مرتیکه چیه وگرنه.... ا/ت : وگرنه ..... چی ؟ ( بغض )
جیمین : میکشمت البته قبل از اون باید تاوان پس بدی . ( پوزخند)
جیمین از اتاق رفت و در رو قفل کرد
استرس کل وجودم رو گرفته بود . یه گوشه نشستم ، دستم رو روی دهنم گذاشتم و آروم گریه میکردم .
پرش به شب=
در باز شد . یکی از وارد اتاق شد ، چشمام تار میدید (چون کل روز تو یه اتاق تاریک بود)
یکم چشمام رو باز و بسته کردم ، درست شد .
جیمین بود . نشستم ؛
جلوم خم شد
جیمین : خوش گذشت خانم کوچولو ؟
ا/ت : چی از جونم میخوای ... جیمین : نقشه پدرت . ا/ت : خوب عوضی چرا از خودش نمیپرسی . ( بغض ) جیمین : چه فکری ! چرا به ذهن خودم نرسید ، ولی دوست دارم از دهن تو بشنوم . ا/ت : گفتم که .... هیچی نمیدونم . ( گریه ) جیمین : یکم سر سنگین باش و زود گریه نکن ، بهم بگو نقشه اون عوضی چیه ( داد ) ا/ت : نمیدونم واقعا نمیدونم چطور بهت ثابت کنم ( داد )
جیمین : نگران نباش من کار رو برات آسون تر میکنم . با پاش یهو به صورتم زد که دیگه نفهمیدم چی شد .
" جیمین "
بی هوش شد ، داشت از دماغش خون میومد ، فکر کنم شکست . انقدر با پام بهش زدم که عصبانیتم خالی شد .
رفتم یه لیوان آب براش گذاشتم با یک کاغذ .
صبح =
" ا/ت "
صبح از خواب بلند شدم ، بدنم درد میکرد ، انقدر که نمیتونستم تکون بخورم . از دماغم ، دهنم خون میومد . واقعا باورم نمیشد که منو زده ، جیمینی که اون همه به من آموزشش میداد و تشویق میکرد .
یه لیوان آب دیدم ، به سختی نزدیکش رفتم و تونستم بخورمش . یه برگه دیدم .
[ بیدار شدی ، بهتره بدونی که قرار نیست دیگه چیزی بخوری ، حواستم باشه که فقط یه لیوان آب میتونه تو رو زنده نگه داره پس بهتره تمومش نکنی و فکر فرار به سرت نزنه ، چون هر جا بری پیدات میکنم .
جیمین ]
ا/ت : کاشکی اول برگه رو میدیدم چون من همه ی اون آب رو خوردم ، عوضیه پسفدرت .
به سقف خیره شدم و به زندگیم فکر میکردم . چیزی که میخواستم نشد ، من میخواستم یه نقاش بشم ، نه یه دختری که باید عضو مافیا میشده الانم داره تاوان کار پدرش رو میده .
با فکر کردن به همین چیزا ، به خودم پیچیدم و منتظر بودم خبری بشه .
۲۸.۳k
۰۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.